قسمت چهارم داستان رویای بیداری




شعر های احساسی و زیبا و جملات عارفانه

                                                                 سلام

*********من با یه دل خوشی میشینم توی ایام امتحانات داستان مینویسم.********

*********اونوقت این وضع نظر دادن شماست...فقط9تا؟؟؟؟؟*****************

*********من خیلی ناراحتم....شاید الان داستانم جذاب نباشه اما قسمت های وسطش خیلی جذاب میشه****

*********این از قسمت چهارم داستان...نمیگم که اگه نظر نزارین داستانو دیگه اپ نمیکنم*****

                                                      اپ میکنم.....

اما با ناراحتی و بدون انگیزه....

ولی اگه نظرات زیاد بشه.....با خوشحالی و انگیزه داستانو اپ میکنم

حالا دست خودتونهههههه؟میخوایین چیکار کنین....

 

*****************************************************************************

وقتی رسیدم سر کوچه دیدم مینا و شیوا و شیما و زهرا وایستادن منتظر من....

فکر کنم خیلی دیر کرده بودم چون قیافه هاشون عصبی بود...

شیوا:سلام عزیزم

مینا:سلام...چرا اینقدر دیر کردی؟؟؟کتک میخواییی؟

شیما:سلام عزیزمم...یاسی مینا میخواد بهت بزنه...

زهرا:نه ول کنین دوستمو...سلووووووووووم

من:واییی سلام خوبین؟؟ببخشید واقعا که دیر شد..اخه حواسم به ساعت نبود واقعا ببخشید..مینا تو هم

رحم کن

شیوا:بخشیدیم عزیزم...بیاین بریم بچه ها

مینا:همیشه انقدر خوب نیستمااااا...ولی حالا باشه بخشیدم

شیما:بریمممم بریم که ........منتظرمه

مینا:راست میگه سعید منتظرمه..عشقم خسته میشه{سعید اسم دوست پسر مینا}

شیوا:ارمین جان هم سر پارک وایستاده..ببینین  از اینجا منتظرهه...قربونش برم

من:

زهرا:

من:سخت نگیر زهرا جون...خودمون هم بودیم همین جوری بودیم...

زهرا:چه میدونم والاااا...من که فقط با ارمین2afmدوست میشم

من:بشین تا بیاد...

زهرا:

من:حالا ناراحت نشو...ولی خوب خدایی ارزوت غیر قابل رسیدنه

زهرا:میدونممم

من:ای بابااااااااااااا...من باید برم در افق محو بشم از دست تو...

زهرا:باشه دیگه گریه نمیکنم....وای نگاه کن چقدر بچه ها ازمون جلو زدن...

من:اره بیا بدویم تا بهشون برسیم

منو زهرا تند دویدیم تا رسیدیم به بچه ها...

من:چرا اینقدر تند میرین....وایی نفسسس....نفسم گرفت

زهرا: من...منم همین ....طور

شیوا:اومدیم پیش عشقامون..

من:ا ای وای ببخشید ندیدمشون...سلام..ارمین و سعید ومسیح

.........:سلام یاسی خانم...

ارمین:سلام

سعید:سلومم علیکم

زهرا:سلام اقایون...خوب حالا کجا بریم؟؟

شیوا:بریم یه کافی شاپ

مینا:اره اره کافی شاپ خیلی خوبه

شیما:اره منم موافقم...

من:دیگه وقتی همه موافقن....منم موافقم دیهههه

رفتیم واردپارک شدیم..پارک خیلی زیباییی بود...درختاش سر به فلک کشیده بودن و بالای سر مون به هم رسیده بودن

خدا این درختارو یه هم رسونده..

لابد این ها هم عاشق بودند و خدا دعاشون رو قبول کرده...ای کاش خدا دعای منم قبول میکرد..چون منم عاشق اردلانم...

ولی خوب این خیلی غیر ممکنه...

یه کافی شاپ خیلی شیک وسط پارک بود...

رفتیم و واردش شدیم.خیلی تاریک بود هر کدوم از بچه ها جفتی رفتن و یه گوشه نشستن

نامردا ما رو تنها گذاشتن...منو و زهرا هم روی یه میز نشستیم

زهرا:چی میخوری؟

من:ایس پک نسکافه

زهرا:من کافی میخورم

من:منظورت همون قهوه هست دیگه؟؟؟

زهرا:ای بابا توهم خدای سوتی گرفتنی...

من:ماییم دیگه

مرده که اومد زهرا سفارش داد که برامون بیارن بعد از 5 مین اورد

من:به به چه خوشمزست

زهرا:مال من خوشمزه تره

من:خیلی خوب بابا نمکدون...

دستنم رو گذاشتم زیر شونم و داشتم ادم های توی کافی شاپ رو نگاه میکردم...که یه دفعه نگام روی یکی میخ 

شد

شایان...پسر داییم

وای از دیدنش هم دل خوشی نداشتم...ازش متنفر بودم

هر وقت منو میدید میومد و بهم میگفت...یه ماه با من باش..هر چی بخوای یهت میدم...

کثافت...چه خواسته کثیفی از من داشت....

من هر موقع میدیدمش محلش نمیزاشتم...

الان هم نمیخواستم منو ببینه......

من:زهرا پاشو یریم

زهرا:چی شده یاسی؟

من:شایان...

زهرا:چی؟؟شایان؟؟همون پسر خاله ..........ات؟

من:اره...حالا زشته نمیخواد اینجا فوش بدی

زهرا:پاشو بریم...اه نمیخوام حتی ببینمش...بیشعور دوست عزیزم رو اذیت میکنه

بلند شدیم و سریع رفتیم بیرون

رفتم سمت دستشویی پارک...زهرا هم کنارم بود و داشت باهام راه میومد...

بعد از  چند دقیقه شیمازنگ زد...

من:الوو

شیما:الو سلام یاسی..یهو کجا رفتین شما؟؟

من:قضیه داره عزیزم...بعدا برات تعریف میکنم فعلا بای

شیما:بای

زهرا:کی بود؟

من:شیما بود پرسید کجا رفتین

زهرا:اهان

من:من میرم دستشویی دست و صورتم رو بشورم

زهرا:باشه تو برو...من میرم سمت نمایشگاه کتاب کارت که تمووم شد بیا اونجا

من:باشه گلم.فهلا

زهرا:فهلا

رفتم توی دستشویی .دستشویی زنونه پشت دیوار بود خیلی تاریک بودو هیچکس نبود.اول  یه خورده ترسیدم

ولی بعد رفتم داخلش و دست و صورتم رو شستم

یه ارایش ملیح دخترونه کردم و بعد از 5 مین اومدم بیرون

تا از در دستشویی اومدم بیرون دیدم یکی دست منو کشیدو انداختم گوشه دیوار...نگاهش کردم

شایان بود

من:چیه؟؟؟؟

شایان:سلامت کو؟؟؟

من:گشنم بود خوردمش

شایان:زبونت زیادی دراز شده ها...کوتاهش میکنم ها

من:تو غلت میکنی

شایان:ببین حوصله جر و بحث با تو یکی رو من ندارم

من:حرف حسابت چیه؟؟؟چرا منو کشیدی گوشه دیوار؟

شایان:اهان...میخواستم جواب پیشنهادم رو ازت بگیرم

من:کدوم پیشنهاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شایان:ببین فقط کافیه یه ماه با من باشی...تا اخر عمرت تامین میکنمت

من:تو نمیخواد منو تامین کنی فعلا برو قیافه چپندر در الاغ خودتو ترمیم کن...

شایان:اونم ترمیم میشه...

من:نه نه نه ولم کن باووو

شایان:نمیخوام...

من:گفتم ولم کن جیغ میزنما

شایان:نمیتونی...

من:ای خداااا اخه به تو هم میگن پسر دایی؟؟؟مردشورتو ببرن

ولم کن کثافت

شایان:فوش نده اشغال...

بعد یه تو گوشی خوابوند توی صورتم...

میخواستم ناله کنم...جیغ بزنم ولی نفسشو نداشتم

زانو زدم و گریه کردم

شایان:بهتره با من راه بیای چون راه دیگه ای نداریی...

من:ای خداا منو نجات بده

صورتم سرخ شده بود داشتم درد میکرد جای دستای وحشی اون

دیگه داشتم دیونه میشدم که دیدم زهرا اومد...مثل یه فرشته نجات بود

من:زهراااااااا بیا نجاتم بده از دست این وحشیییی

شایان پشت سرشو نگاه کرد و زهرا رو دید از جاش بلند شد که زهرا رو هل بده اون طرف که زهرا دوید و ارمین رو 

صدا کرد...

من:واییی خدا رو شکر

شایان:ارمین دیگه خر دکیه؟؟

من:درست صحبت کن...ارمین نامزد دوستمه

ارمین اومد و تا منو دید حمله کرد به شایان.شایان وحشی با هر چی زور داشت به ارمین میزد

شیوا هم فقط داشت جیغ میزد

تا این سعید و ..........هم رسیدن و حسابی حق شایان رو کف دستش گذاشتن...

شایان رفت...ولی وقتی داشت میرفت زیر لب بهم گفت...میکشمت اینو یادت باشههه

رفتم پیش ارمین

من:ارمین جان واقعا ببخشید..تو خیلی مهربونی که منو نجات دادی...واقعا ممنون

ارمین:نه بابا اشکالی نداره یاسی جان تو ابجی منی اون سگ داشت بهت میزد

من:وتای دماغت هم داره خون میاد...واقعا ببخشید..هم از تو عذر میخوام هم از شیوا

شیوا:نه عزیزم...اشکالی نداره ارمین واقعا جونمردی کرد

ارمین:اشکالی نداره ابجی یاسی چیزی نیس که

من:از سعید و ...........هم ممنونم

سعید و ........ با هم:قابلی نداشت

شیما:گازتو ببند پول گاز زیاد میاد...

مسیح:باشه عزیزم

بعد با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم طرف خونمون..خونمون خیلی نزدیک بود

واسه همین پیاده رفتم

گونه هام کبود شده بودن

رفتم توی خون کسی نبود ساعت 9 شب بود

منم خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و مثل همیشه یکی از اهنگ ها ی اردلان رو با هندز

فری روی گوشم گذاشتم و خوابم برد

صبح که بیدار شدم ساعت 8صبح بود

امروز مدرسه تعطیل بود

فردا شب هم باید میرفتیم خونه خالم به مناسبت اومدن پسر خالم اردلان

رفتم توی اشپزخونه

مامانم داشت غذا درست میکرد...

رفتم بهش گفتم......

 

                                                                                                تموم شد

 

بچه ها قسمت بعدد خعلییییییییییییی باحاله

نظر یادتون نره

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

تینا تتلو
ساعت23:42---25 ارديبهشت 1392
ینی خفن بود در حد المپیمک!پاسخ:سلام عزیزم.نه اونا ارمین و سعید اس جی نیستن عزیزم..تازه نقشمقابل امیر هم گرفته شده شرمنده عزیزم.بوس فدای تو

setayesh
ساعت12:39---21 ارديبهشت 1392
سلام یاسی جونم داستانت خیلی خفن بود من منتظر قسمت بعدیشم خیلی مشتاق شدما سریع بنویسش مرسیپاسخ:mamnon azuzam.bashe hatman

الهام
ساعت23:20---18 ارديبهشت 1392
سلام اجی خیلی قشنگ بود خیییییییییییلی خوشم اومد امیدوارم بچه ها بیان برات نظر بدن.پاسخ:اجی امیدوارم هیچکی نمیاد توی وبلاگم...خدا کنه برام نظر بزارن..اگه اینجوری خیلی کم باشه نمیتونم داستان بزارم...انگیزم از بین میره ولی بخاطر گل هایی مثل شما که نظر میزاریمن داستانم رو میزارم.

pari
ساعت19:45---18 ارديبهشت 1392
وبت زيباست... به منم سر بزن... اگه با تبادل موافق هستي خبرم كن


ALALE
ساعت14:53---11 ارديبهشت 1392
عزیززززززززززززززززززززززززززز زم خیلی قشنگ بووووووووووووووووووووووووووووو وووووووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووود =D D

ALALE
ساعت14:53---11 ارديبهشت 1392
عزیززززززززززززززززززززززززززز زم خیلی قشنگ بووووووووووووووووووووووووووووو وووووووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووود =D D

sabrina
ساعت16:02---10 ارديبهشت 1392
سلام آجی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوع : <-TagName->
دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:قسمت چهارم داستان رویای بیداری, 15:29 |- رویای خیس -|

قالب های سجاد تولز